جدول جو
جدول جو

معنی بی آور - جستجوی لغت در جدول جو

بی آور
(وَ)
بی همال. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). بی چون. بی مانند. بی همال:
در کفایت بی نظیری در مروت بی بدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی آوری.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و رجوع به ’آور’ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی توش
تصویر بی توش
(دخترانه)
همیشه سایه (نگارش کردی: ب توش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
هر درختی که میوه بدهد، درخت میوه دار، در بانکداری سرمایه ای که سود بدهد، پردوکتیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قی آور
تصویر قی آور
ویژگی هر چیزی که خوردن آن موجب استفراغ شود، کنایه از کریه، نفرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
مرکّب از: بی + نور، بی فروغ، (آنندراج)، بدون روشنی، (ناظم الاطباء)، که نور ندارد:
بسوزد بدوزد دل و دست دانا
به بی خیر خارش به بی نور نارش،
ناصرخسرو،
این تیره و بی نور تن امروز بجانست
آراسته چون باغ به نیسان و به آذار،
ناصرخسرو،
خمیده گشت وسست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و در شب شد آن طلعت هژیر،
ناصرخسرو،
شمس بی نور و خواجۀ بی اصل
چند از این دفع گرم و وعده سرد،
انوری،
شب ندیدی رنگ کان بی نوربود
رنگ چبود مهرۀ کور و کبود،
مولوی،
- بی نور کردن، نور بردن، محو روشنایی کردن، فرونشاندن چراغ و خاموش کردن، (ناظم الاطباء)،
، نابینا و کور، (ناظم الاطباء)، (در تداول فارسی زبانان از عامه) که کاری از دستش برنیاید، که کمک بکسان و دوستان نکند یا نتواند، که فائدتی هیچگاه بر وجود او مترتب نبود، که بر کسان و آشنایان هیچ نوع ثمری نبخشد، (یادداشت مؤلف)، بی مصرف و بی عرضه، (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
ترسناک. مهیب. ترس آورد
لغت نامه دهخدا
(وَ)
با ریشه بسیار. بزرگ بیخ. راسی. راسیه. اصیل کلان بیخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای چندین ریشه. (ناظم الاطباء) : درختی هر کدام بیخ آورتر و راسخ تر به ساعتی قلع توان کرد. (سندبادنامه ص 119). از غزارت و غلبۀ آن سنگ گران بگرداند و درخت بیخ آور بکند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- کوه بیخ آور، جبلی راسخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، عشقه و لبلاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + زور، کم زور، ضعیف، (آنندراج)، بی نیرو، بی توش، (از یادداشت مؤلف)، مقابل بنیرو، ضعیف و ناتوان و بیقدرت، (ناظم الاطباء) :
زمانه با هزاران دست بی زور
فلک با صدهزاران دیده شبکور،
نظامی،
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدان بازوی بی زورش،
حافظ،
- بی زور گشتن، ناتوان شدن، ضعیف شدن:
بسا بینا که از زر کور گردد
بسا آهن بزر بی زور گردد،
نظامی،
- امثال:
زوردار بی زور را خورد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طَ / طُو)
مرکّب از: بی + طور، بدوضع. بی روش. بدسلوک. (ناظم الاطباء)، رجوع به طور شود، بی میلی. بی مهری
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُو)
مرکّب از: بی + غور، بی پایاب. کم عمق و پایاب.
لغت نامه دهخدا
تصویری از باد آور
تصویر باد آور
کنایه از چیزی باشد که مفت و بی زحمت بدست آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
مثمر، میوه آور، با ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
بخاریی را گویند که در هوای گرم از زمین بر خیزد بسیاری و سختی گرما. یا ایام باحور. ایام باحورا روزهای گرم هفت روزند که اولشان نوزدهم نموز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با سور
تصویر با سور
نوعی از بیماری مقعد و بینی، جمع بواسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی آبرو
تصویر بی آبرو
بی اعتبار و بیشرف و رسوا و خوار و ذلیل و بی حرمت و بی عزت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی آبی
تصویر بی آبی
بدون آب بودن فقدان آب، بی رونقی، بی آبرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی آزرم
تصویر بی آزرم
بی حرمت، بی شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی آلت
تصویر بی آلت
بی سلاح، بی ساز و برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بصر
تصویر بی بصر
نابینا، کور دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی جگر
تصویر بی جگر
بی جرات و بیمناک، بزدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی جوهر
تصویر بی جوهر
ناهنرمند و نادان و بیعقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خطر
تصویر بی خطر
بیخوف و بیم، بی قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خبر
تصویر بی خبر
نا آگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی اثر
تصویر بی اثر
بادرم: ناتخشای اکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی زور
تصویر بی زور
ضعیف، کم زور، بی نیرو
فرهنگ لغت هوشیار
هراشا هراش آور هر ماده ای که خوردن یا استنشاق و یا تزریقش موجب استفراغ شود از قبیل محلول پرمنگنات پتاسیم و محلول سولفات مس و ریشه خربزه و تخم ترب سیاه و غیره مقییء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
حامل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از به زور
تصویر به زور
اجباری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی شور
تصویر بی شور
بی علاقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی خبر
تصویر بی خبر
سرزده، ناآگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تار، تاریک، تیره، کدر
متضاد: روشن، منور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی قوت، زپرتی، ضعیف، ناتوان، نحیف، نزار
متضاد: پرتوان، توانمند، زورمند، قوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدمزه، غذا یا علوفه ی غیرقابل استفاده، ناکارآمد بدرد نخور
فرهنگ گویش مازندرانی
بی خبر، ناآگاه، ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
بی جان، صاف روشن (در قائم شهر)
فرهنگ گویش مازندرانی